|
مراسم بیل و کلنگ
+ نویسنده مهدی سلیمانی آشتیانی در شنبه 25 آبان 1392 |
شاید تا به حال این اصطلاح را شنیده باشید: مراسم بیل و کلنگ نمی دانم شاید این اصطلاح در شهرهای دیگر هم رایج باشد شاید هم نه در هر صورت : بعد از واقعه کربلا، قبیله ‘بنی اسد’ به صحرای کربلا رفته و بدن شهدا را به خاک سپردند؛ در زمان های نه چندان دور، مردم آشتیان نیز با الگو برداری از آنان با بیل و کلنگ به مساجد و حسینیه ها رفته و به صورت نمادین کار قبیله بنی اسد را تکرار کردند. در این مراسم افرادی نقش بدن های شهدای کربلا را ایفا می کردند و مردم نیز با حمل آنان در سطح شهر به صورت نمادین جنازه شهدا را تشییع می کردند. در ادامه عزاداران به ویژه جوانان با نوحه خوانی و سینه زنی و حمل علم ها و بیرق هایی مزین به نام امام حسین و قمر بنی هاشم(ع) ، دست توسل به سوی آنان دراز می کردند. این بود که مراسم بیل و کلنگ ماندگار شد به یاد خاکسپاری سرور شهیدان اباعبدالله علیه السلام و یارانش
برچسبها: بیل و کلنگ, آشتیان, سوم, مَحرم در مُحرم
+ نویسنده مهدی سلیمانی آشتیانی در دو شنبه 13 آبان 1392 |
سلام دوستان فکر می کردم چطور می توان مُحرِم شد و در این ماه مُحَرم، مَحرَم شد هلال ماه محرم، ماه ماتم و غم رسید ماه دلداگان به حسین از راه رسید. حسین جان، خیمه غم در دل شیعیان برپا شد. حسین جان، شهر یکپارچه سیاه پوش شد چرا که شیعیان و دوستانت قصد دارند سفری آغاز کنند سفری عاشقانه آری ابتدا سیاه پوش می شوند اما در این راه عاشقانه گام برمی دارند گامی بلند چرا که می خواهند در این ماه مُحرم، مُحرِم شده و با حضرت دوست مَحرم شوند
امام زمان علیه السلام (دل نوشته)
+ نویسنده مهدی سلیمانی آشتیانی در جمعه 10 آبان 1392 |
امام عصر عج در پیامی می فرماید: «من آخرین وصی هستم که خداوند متعال بهوسیلهی من گرفتاریها را از خاندان و شیعیانم دور میگرداند». خدا را هزاران و هزار شکر که چنین پناهگاه مطمئنّی برای ما قرار داده تا بتوانیم به آن تكیه نماییم اما چرا باورمان نمی شود: چرا باورمان نمی شود یگانه منجی عالم بشریّت، ما را در هیچ حالی فراموش نمیکند؟ ولی ما او را فراموش میکنیم! اما چرا باورمان نمی شود: چرا باورمان نمی شود یگانه منجی عالم بشریّت، ما را در هیچ حالی فراموش نمیکند؟ ولی ما او را فراموش میکنیم! چرا باورمان نمی شود هر نعمتی به وسیلهی امام زمان f به ما می رسد و ما قبل از هر دعا برای خود، باید و باید برای حضرتش دعا کنیم؟ چرا باورمان نمی شود اگر همهی شیعیان در قنوتشان مصرّانه برای حضرت دعا کنند، حتماً و حتماً خبرهای خوشی گوش جانمان را خواهد گرفت؟! چرا باورمان نمی شود که اگر در قنوت که همانا بهترین زمان استجابت دعا است، از خود بگذریم و بهیاد او و برای او دعا کنیم او نیز در بهترین لحظات، ما را یاد می کند، دستمان را میگیرد و از سقوطمان در پرتگاه گناه و بدبختی جلوگیری مینماید؟! چرا باورمان نمیشود که اگر اهل دعا برای او شدیم، بسیاری از مشکلات دنیوی و اخروی ما بهدست توانمندش حلّ و فصل میشود؟ چرا باورمان نمی شود که باید راه خلاصی از فراق و رسیدن به مقصود را در دعا جست و جو کرد؟ چرا باورمان نمی شود «هیچ دعایی زودتر از دعایی که انسان در غیاب کسی میکند، مستجاب نمیگردد[1]. در «راهی به آسمان» از قول عزیزی نوشته بود: من 17 سال پشت سر مرحوم آیت الله خویی سه وعده نماز جماعت خواندم، ایشان در قنوت غیر از دعای «اللهم کل ولیک ...» نخواندند. به طوری که دوستان به شوخی می گفتند: آقا غیر از این، قنوتی بلد نیست.[2] اگر شیعیان در قنوت نماز برایش دعا کنند در روز حدّاقل پنج بار و اگر کسی اهل نمازهای مستحبّی باشد در طول روز بیش از آن، برای سلامتی عزیز زهرا h دعا می کند. راستی میشود کسی برای مولایش اینگونه دعا کند امّا مولایش به او توجّه و عنایت نکند؟! دعای قنوت حضرت آیت الله بهاء الدّینی که به «اللّهمّ، كن لولیّك ...» تغییر یافته بود، روزی از تغییر رویّهی ایشان سؤال شد. ایشان فرموده بودند: «حضرت پیغام دادند در قنوت دعا کنید.»[3] لحظهای در پای درس شاگرد اهل بیت، b ، سیّد بن طاووس، زانو میزنیم و از چشمهی معرفتش جرعهای مینوشیم: «بپرهیز! بپرهیز از آنکه در وادی دوستی به هنگام دعا، خویشتن یا فرد دیگری را بر آن حضرت مقدّم بداری. اینک دل و زبان خویش را به دعا برای مولای عظیم الشّأن خویش یکی کن! خواسته های حضرت را بر نیازهای خود مقدّم بدار و دعا برای آن وجود مقدّس را بر دعای به خود مقدّم دار پس ای دوستداران و یاوران مهدی f، چه بهتر است پس از هر نماز و در هر قنوتی از نمازهای واجب و مستحب، دستهای پرنیاز خود را به سوی ذات اقدس الهی بلند و اینگونه دعا کنیم: اللّهمّ كن لولیّك حجه بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه السّاعة و فی كلّ ساعة، ولیّا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا، حتّى تسكنه أرضك طوعا، و تمتّعه فیها طویلا[4] خدایا، در این لحظه و در تمام لحظات، سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان ولىّات حضرت حجّة بن الحسن، كه درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد، باش، تا او را به صورتى كه خوشایند اوست ساكن زمین گردانیده، و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى برچسبها: امام زمان, علیه السلام, دل نوشته, مادر (متن ادبی)
+ نویسنده مهدی سلیمانی آشتیانی در جمعه 10 آبان 1392 |
مادر، ای بهتر از جانم، ای دیده چشمانم، ای هستی ایامم، ای روح و روانم تو را می خوانم مادر میم تو محبت ، الفت احساس است، دال تو درایت، رای تو آسان است .
برچسبها: متن ادبی, مادر,
آتش سرد آقای آشتیانی. با خوشحالی از روی صندلی بلند شدم و به وسط کلاس رفتم و یک قرآن و مفاتیح با جلد قرمز برداشتم و رفتم سرجایم نشستم. کسانی که معدل بالا داشتند حق داشتند رنگ هدایای خود را انتخاب کنند. اما وقتی نشستم از اینکه رنگ قرمز را برداشته بودم پشیمان شدم؛ با خودم کلنجار رفتم ولی دیگر کار از کار گذشته بود. شب جمعه رسید و طبق معمول هر هفته ساعت 9 شب برای فوتبال به سالن ورزشی رفتیم، بعد از یک بازی خسته و کوفته به خوابگاه برگشتیم. ساعت نزدیک 12 بود و ما برای خوردن چای به خوابگاه محمد یکی از دوستان رفتیم. اتاق او در طبقه سوم بود ولی پنجره اتاق او از خیابان بالا رو به خیابان باز می شد. بعد از یک گفتگوی مفصل، قرار شد من مفاتیح خود را با محمد عوض کنم، به حجره آمدم و مفاتیح را به اتاق او بردم و جلوی خودم که تقریباً وسط اتاق می شد روی زمین گذاشتم. سرگرم صحبت بودیم و ساعت 1 نیمه شب را نشان می داد. علی برای کاری بلند شد و همین که می خواست از در بیرون بره گوشه لباسش به چراغ والور گرفت و بر روی زمین برگشت، نفت روی در ریخت و در آتش گرفت. لباسها بر روی چوب لباسی که در کنار در ورودی بود آتش گرفتند و در ثانیه ای در ورودی بسته شد. ما در وسط آتش گیر افتادیم. علی که خودش را به بیرون از اتاق پرت کرده بود فریادش بلند شد، با سر و صدای او بچه های خوابگاه جمع شدند، و سعی می کردند آتش را خاموش کنند. یکی از بچه ها به سرعت وارد حیاط خوابگاه شده و با دستانش که بعداً خودش تعریف می کرد خاک سفت و یخ زده را داخل استنبلی ریخته و برای خاموش کردن آتش در چند ثانیه خودش را به طبقه سوم رسانده بود. ما سه نفر که در آتش گیر افتاده بودیم نمی دانستیم چه کنیم؟ آتش لحظه به لحظه بیشتر می شد و حرارت آتش بر صورت هایمان، ما را به یاد جهنم می انداخت. یکی از بچه ها درب پنجره را باز کرد و گفت بیایید، با هر زحمت بوده از پنجره که بالا بود خودمان را به داخل کوچه انداختیم و از آتش نجات پیدا کردیم. تا از در پایین وارد خوابگاه شده و خودمان را به طبقه سوم رساندیم آتش خاموش شده بود. جمعیت زیادی جمع شده بودند. اتاق علی دیگر اتاق نبود، همه چیز سوخته بود، لباسها، موکت، در و ... حرارت بحدی بود که تعدادی خودکار پشت پنجره از گرما خم شده بودند. یکدفعه بیاد مفاتیح افتادم وارد حجره شدم. مفاتیح را برداشتم ورق زدم، باور نکردنی بود، مفاتیح سالم و صحیح در میان آتش، تنها مقداری از جلد روی آن سوخته بود و صفحات آن سالم سالم بود. برچسبها: داستان کوتاه, آتش سرد, معجزه, |